حالا تو هی بگو ابو محمدِ مشرف الدینِ مصلحِ فلان! برای من سعدی اسم نیست که نشانش دهم، که بهش اشاره کنم که ایشان هستند همان خانه خراب کنِ خنده رو. برای من سعدی روح طناز شیراز است. برای من سعدی حاکمِ حکمتِ شیرین و بی تکلف ایرانی ست. برای من سعدی مرد خوش لباسِ زلف شانه کردهی دستار بسته است که لباسهایش را اتو کشیده و با گردن افراشته کوچه باغهای شیراز را قدم میزند (درست برعکس حضرت حافظ. زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست است حافظ) برای من سعدی تک و تنها تا کوه پشت امام زاده قندیلی بالا رفتن و شعر خواندن است. برای من سعدی شیطنتهای جوانی ست. سعدی رفیق من است (درست عکس حافظ! با حافظ نمیشود رفاقت کرد. باید از دور بهش خیره شد. حافظ از نزدیک آتش میزند، خاکستر میکند. من گاهی با سعدی، نشسته ام و حافظ خوانده ام، فقط یکی دو غزل در هر نوبت که خیلی هم بدمستی نکنیم)
هتل رستوران روی آبهیچ وقت نیمه شبهای بارانیِ روزهای قرنطینه کتابهای موراکامیرا نخوانید! همچین خطایی فقط از یک دیوانه سر میزند. تاثیرش از دیدن انیمههای ژاپنی وقتی سرماخوردی و یک لایهی خاکستری روی همهی خاطراتت نشسته هم بیشتر است. کتابهای موراکامیهمان درِ رنگ و رو رفتهی تویِ کمدِ اتاق است که فقط بعضی شبهای بارانی قفلش باز میشود و تو را میان یک سرزمین خاکستری، عجیب، زنده و شدیدا حزن انگیز رها میکند ... حالا چشمهایت را ببند و صدای چک چک باران روی روحت را لمس کن ...
قسمت دوم آموزش سرچ کنسول در سایت دانیال طاهری فر قرار گرفتبا هوش ذاتی و دقت عجیبی که انگار یکی از آپشنهای چشمهاش بود -چون وقتی میخواست پشت جسمت، لا به لای روحت را کنکاش کند، حالت چشمهاش عوض میشد- بعد از یکی دو جملهی کوتاه و ظاهرا ساده فهمید من شیفتهی کشف کردنم. همین جا بود که دانه ریخت. خیلی محتاط. چون هنوز نمیدانست من از آن دسته احمقهایی هستم که شجاعانه به سراغ تجربههای جدید و کشفهای تازه میروند یا از آن دسته احمقهایی هستم که دلشان ضعف میرود برای سرک کشیدن و مزه کردن و پرده برداشتن و لمس لذت کشفهای جدید اما به علت ترسو بودن، سراغ کم خطرترینها میروند. من از دستهی دوم بودم و او فرمانروای دستهی اول بود.
لعنت به هاروکی موراکامیاز نادر نوشتن سخت است بس که زندگی کرده و آدم نمیداند کدام گوشه از این همه را روایت کند و راحت است بس که زندگی کرده و آدم نمیماند که کدام گوشه را روایت کند. برای من نادر علاوه بر اینکه نویسندهای بزرگ با آثاری بی نظیر است و علاوه بر اینکه شاعری ظریف بدون حتا یک کتاب شعر است، مردی ست که حرکت میکند. سراسر زندگی اش را حرکت کرده برای همین هم بعد از خواندن کتابهایش آدم را به حرکت وادار میکند.
لعنت به هاروکی موراکامیمادر که قند خون دارد و آسم و باید خیلی التماس خدا کنیم که کرونا نگیرد، خوابیده. راحت و آرام. حمید که آرزوی هر روزم برآورده شدن آرزوهایش است و چقدر درد میکشم از اینکه با این همه ظرفیت، محدود شده به این همه محدودیتِ اطراف و اطرافیانش، خوابیده. پدرم، مرد بزرگ زندگی ام که نگران موهای سفید شدهی سر و صورتش هستم و چروکهای کنار چشمش و این همه اصرارش برای هنوز هم کار کردن و استراحت نکردن، استراحت کرده. آبجی کوچیکه که تو راهی دارد و همین روزها باید برویم بیمارستان و ماسک بزنیم و تا ده روز بعدش هی خدا خدا کنیم و کنار خندههایمان دلشوره بگیریم که توی محیط بیمارستان آلوده به کرونا نشده باشند هم خوابیده. محمد حسین که دلم براش مچاله شده و ماههاست ندیدمش و توی قم قرنطینهی خانگی شده و هر روز از فشار ندیدنش اشکم تا لب مشکم میرسد و از شما چه پنهان چکه هم میکند، احتمالا خوابیده، بی دغدغه. علیرضا، محمد مهدی، علی کوچیکه، آبجیها، همسر صبور و ساده و مهربانم، دوستان جانی، طلبکارهایم، بدهکارهایم، همه خوابیده اند. نجیب و آسوده. و من مثل پیرِ خاندانی پر جمعیت، خسته از یک عمر فکر و نگرانی، با لبخندی محو، خیره شده ام بهشان و غرق شده ام در آرامش سکرآور شب که از لای پنجرهها میریزد توی خانه.
شاخص های اصلی انتخاب یک کانکس مناسبببین پسرجان، تو بزرگ شدی. یادت میآید بهت میگفتند باید بزرگ بشی که بفهمی، منظورشان همین حول و حوالی بوده. حالا که پیمانهی سی سالگی را هم تا ته سر کشیدی وقتش رسیده که با هم رو راست باشیم. وقتش رسیده تمام قامت، بدون اینکه ضربان قلبت خیلی بالا برود، بدون اینکه دست و پایت بلرزد و آب دهانت را نتوانی قورت بدهی بایستی روبروی حل نشدنیهای زندگی ات. یا بپذیری شان و به خودت بیایی یا بروی گم شی از اینکه هنوز هم بچه ای. گریه زاری، قهر کردن، لوس بازی، مشغول اسباب بازی شدن، استعمال دخانیات و فرار کردن هم ممنوع. به من نگاه کن، میخوام چند کلمه مردانه باهات حرف بزنم. تو داری پیر میشوی. زمان دارد با سرعت میگذرد و تو و همهی کسانی که دوستشان داری پیمانه شان دارد تمام میشود. میفهمی؟ داری میمیری احمق.
از عوام فریبی تا عوام فریبیمن نمیدانم خوشبختی چیست. مدتهاست که به معنای واژهها شک کرده ام اما اگر خوشبختی احساس رضایت از زندگی باشد (که البته معنای آن را هم نمیدانم) حتما یک جایی میان خندههای تو جا خوش کرده. بخند مادر. بخند و خوشبختم کن. نه اینکه من تو را دوست داشته باشم و این دوست داشتنم از سر لطف باشد، من تو را نیاز دارم مادر، تو را با تمامِ غلظتِ بودنت.
با کمال تأسف باید بگم که واقعیت دارهمثل یک خواب ترسناک، یک کابوس سخت که میدانی واقعی نیست و بالاخره تمام میشود، میدانی خواب میبینی و فقط باید منتظر بمانی، اما باز هم میترسی، عرق روی پیشانی ات مینشیند، نفس نفس میزنی و آخرش هم با فریاد از خواب میپری.
ماییم و آستانه ی عشق و سرِ نیازتعداد صفحات : 0